بچه بودیم.به روستا رفته بودیم .چند هفته آنجا ماندیم.در یکی از روزها بود مشغول بازی بودم.دیدم نور قرمز خوشرنگی جلب توجه میکرد.واقعا فکر میکردم یک چیز گرانبهایی هست.که میدرخشد .درخشش آن مرا به سمت خود جلب کرد.شاید با سرعت به سمت آن دویدم.اما نزدیک که شدم فهمیدم زغالهایی است که جرق کرده بودند و داخل سماور زغالی ریخته بودند.خوب شاید به خودم هم خندیدم.اما چقدر خوشرنگ شده بود.آنها را جرق کرده بود و درون سماور زغالی ریخته بود.گفتم الان هرکسی میبود به این کارم می
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت